خلاصه داستان:

ابراهیم و فخری در خانه‌ای قدیمی زندگی می کنند و سه فرزندشان در جنگ شهید شده اند و فرزند چهارم رضا جانباز قطع نخاعی است که در یک آسایشگاه تحت مراقبت است. رضا بعد از شهید شدن همرزمش، کمال، پرخاشگر و عصبی شده و داروهایش را مصرف نمیکند، به همین خاطر ابراهیم و فخری تصمیم میگیرند او را به خانه آورده و خود از وی مراقبت کنند. محبوبه خواهر کمال به خانه آنها می‌آید و مایل است طبق قرار قبلی با رضا ازدواج کند، اما رضا او را رد میکند.